خری

لغت نامه دهخدا

خری. [ خ ِ ] ( اِ ) گلی زرد پررنگ میان سیاه که همیشه بهار و خیری نیز گویند. ( ناظم الاطباء ) :
رونق زیب دگر دارد کنون طرف چمن
از خری و خطمی و ریحان وشاخ یاسمن.ابن یمین ( از فرهنگ جهانگیری ). || ایوان. صفه. ( از ناظم الاطباء ). || ( ص ) شوم. نحس. نامبارک. ( ناظم الاطباء ) :
باز همایون چو جغد گشت خری
جغدک شوم خری همایون شد.ناصرخسرو ( از فرهنگ جهانگیری ).
خری. [خ َ ] ( حامص ) حماقت. سفاهت. ( از ناظم الاطباء ). بلادت یا نادانی. جهالت. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
به دین از خری دور باش و بدان
که بی دینی ای پور بی شک خریست.ناصرخسرو.شیر خدای را چو مخالف شودکسی
هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش.ناصرخسرو.ای امت بدبخت بدین زرق فروشان
جز کز خری و جهل چنین فتنه چرایید.ناصرخسرو.تو دست چپ در این معنی ز دست راست نشناسی
کنون با این خری خواهی که اسرار خدا یابی.سنائی.گاو را بفروخت حالی خر خرید
گاویش بود و خری بر سر خرید.عطار.همچو فرعونی مرصع کرده ریش
برتر از عیسی پریده از خریش.مولوی ( مثنوی ).نیست این از ران گاو ای مفتری
ران گاوت می نماید از خری.مولوی ( مثنوی ).از پی رد و قبول عامه خود را خر مکن
زانکه نبود کار عامه جز خری یا خرخری.سنائی ( دیوان ص 663 ).
خری. [ خ ُرْ ری ی ] ( ع اِ ) گلوی آسیا. ( از منتهی الارب ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ).
خری. [ خ ُرْ ری ی ] ( اِخ ) نام پدر یعقوب بن خره دباغ خری فارسی است. ( از انساب سمعانی ).
خری. [ خ ِ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان دشت بخش سلوانا شهرستان ارومیه واقعدر 6 هزارگزی شمال خاوری سلوانا در مسیر ارابه رو سلوانا ارومیه ، دره ، سردسیر و آب آن از رود برده سور و محصول آن غلات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری وراه آن ارابه رو است و در تابستان از راه سلوانا می توان اتومبیل برد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).

فرهنگ فارسی

۱ - خر بودن الاغ بودن . ۲ - حماقت احمقی .
نام پدر یعقوب بن خره دباغ خری فارسی است .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم