لغت نامه دهخدا
هر که باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بی گمان راضی بباشد گر بیابد آب کند.شهید ( از فرهنگ اسدی ص 90 ).گر خدو را بر آسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.طاهر فضل.برادر تویی شاه را بی گمان
بدین کوشش و زور و تیر و کمان.فردوسی.غم و کام دل بی گمان بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد.فردوسی.بد و نیک ما بگذرد بی گمان
رهایی نباشد ز چنگ زمان.فردوسی.می گسار آنکس کز ایشان دوست تر
می ز دست دوست خوشتر بی گمان.فرخی.هر کرا رهبری کلاغ کند
بی گمان دل بدخمه داغ کند.عنصری.گر او زور کم داشتی زین کمان
سر دار جایش بدی بی گمان.اسدی.نهاده ست پیمان که هر کاین کمان
کشد، دختر او را دهم بی گمان.اسدی.رنج و عنای جهان اگرچه دراز است
با بد و با نیک بی گمان بسر آید.ناصرخسرو.داد من بی گمان بحق بدهی
روز حشر از نبیره عباس.ناصرخسرو.بلی این جهان بی گمان چون گیاست
جز این مردمان را که دانی خطاست.ناصرخسرو.بی گمان باش بروز رستخیز و بی گمان باش به هستی ایزد تعالی و فریشتگان او. ( بیان الادیان ).آنگاه آن کسانی که بی گمان بودند گفتند باک ندارید. ( قصص الانبیاء ص 147 ). و در آنجا [ کتاب ] گفته بود... که بفلان سال اندر فلان ماه من زنده گردم بفلان جای که مرا دفن کنند... بوقت مرگ همچنان کردند و اندر دانش او بی گمان بودند و خداوندان عقل متحیر. ( مجمل التواریخ والقصص ).