لغت نامه دهخدا
شوف. [ ش َ] ( ع مص ) زدودن و جلا دادن چیزی را. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). بزداییدن. ( تاج المصادر بیهقی ). || قطران مالیدن شتر را. || آرایش داده شدن دختر: شیفت الجاریة ( مجهولاً ). ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بیاراستن. ( تاج المصادر بیهقی ).