لغت نامه دهخدا
ابوالفتوح. [ اَ بُل ْ ف ُ ] ( اِخ ) ابن عیسی الشافعی. وفات به سال 710 هَ. ق. او راست : شرح مختصر المزنی.
ابوالفتوح. [ اَ بُل ْ ف ُ ] ( اِخ ) احمدبن محمد. رجوع به ابن صلاح نجم الدین... شود.
ابوالفتوح. [ اَ بُل ْ ف ُ ] ( اِخ ) احمدبن محمدبن محمدبن محمدبن احمد طوسی غزالی ملقب به مجدالدین برادر امام ابی حامد غزالی. رجوع به احمد... شود.
ابوالفتوح. [ اَ بُل ْ ف ُ ] ( اِخ ) اسعدبن ابی الفضائل محمودبن خلف عجلی اصفهانی. ملقب به منتجب الدین. فقیه و واعظی شافعی فاضل و موصوف به علم و زهد و مشهور بعبادت و نسک و قناعت. او در موطن خویش از ام ابراهیم فاطمه جوزدانیّه بنت عبیداﷲ و حافظ ابی القاسم اسماعیل بن محمدبن فضل و غانم بن عبدالحمید جلودی و احمد و جز آنان حدیث شنید. پس به بغداد شد و از ابی الفتح محمدبن عبدالباقی معروف به ابن البسطی در سال 557 هَ. ق. اخذ روایت کرد و سپس بشهر خویش بازگشت و در فقه و حدیث تبحر و مهارت و شهرت یافت و وراقی میکرد و از کسب دست خویش معیشت میگذاشت. او راست : شرح مشکلات الوسیط و الوجیز غزالی و کتاب تتمةالتتمة لأبی سعد المتولی. و بروزگار خویش در اصفهان درفتوی محل اعتماد بود. مولد وی به اصفهان به سال 514و وفات در همان شهر بصفر سال 600 هَ. ق. و صاحب روضات گوید: او از کبار و اجلاء رؤسای مشایخ صوفیه است و قبر او در دارالسلطنه اصفهان مشهور است و قاضی نوراﷲ در مجالس المؤمنین در ذیل ترجمه هم کنیت او شیخ ابوالفتوح رازی خزاعی مفسر مشهور شیعی از بعض ثقات شنیده است که قبر ابوالفتوح رازی در اصفهان است و این غلط است چه قبر مزبور از اسعدبن محمود عجلی است.
ابوالفتوح. [ اَ بُل ْ ف ُ ] ( اِخ ) برجوان. یکی از خُدّام و مدبرین امور عزیز نزار صاحب مصر و حاره برجوان در مصر منسوب بدوست. رجوع به برجوان شود.
ابوالفتوح. [ اَ بُل ْ ف ُ ] ( اِخ ) بلکین بن زیری بن مناد الحمیری الصنهاجی. جدّ بادیس و نام دیگر او یوسف است او را معزبن منصور عبیدی خلیفگی افریقیه داد ( در ذی حجه سال 361 )، و وی را نصایح و اندرزهای بسیار گفت و سپس فرمود اگر آنچه ترا گفتم فراموش کنی این سه چیز فراموش مکن : خراج از اهل بادیه و شمشیر از بربر برمگیر و از برادران و بنی اعمام خویش کسی را متولی امری مساز و با شهرنشینان نیکی کن و او بهمه پندهای معزبن منصور عمل کرد و نیکوسیرتی و نظر در مصالح دولت و رعیت تا گاه وفات پیشه ساخت و در ذیحجه سال 373 هَ. ق. در وارکلان مجاور افریقیه بعلت قولنج یا بثره ای که بر دست او پدیدآمد درگذشت و گویند او را چهارصد زن بود و در یک روز مژده ولادت هفده پسر بدو بردند.