کاوس

لغت نامه دهخدا

کاوس. [ وو ] ( اِخ ) پادشاه ایران و پسر کیقباد. ( ولف ). کاووس. کیکاوس :
از آواز ابریشم و بانگ نای
سمن عارضان پیش کاوس بپای.فردوسی.نخستین چوکاوس با آفرین
کی آرش دوم بد، سوم کی پشین.فردوسی.چو کاوس روی کنیزک بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید.فردوسی.کاوس درفراق سیاوش به اشک خون
با لشکری چه کرد بتنها من آن کنم.خاقانی.رجوع به کاووس شود.
کاوس. [ وو ] ( اِخ ) قابوس. رجوع به قابوس شود.
کاوس. [ وو ] ( اِخ )دهی از بخش صحنه شهرستان کرمانشاهان. دارای 75 تن سکنه ، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله ، توتون ، چغندرقند و حبوب است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5 ).

فرهنگ فارسی

یا کاوس کی .
دهی است از بخش صحنه شهرستان کرمانشاهان
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال زندگی فال زندگی فال تاروت فال تاروت فال آرزو فال آرزو فال سنجش فال سنجش