پری زده. [ پ َ زَ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) مصروع. جن زده. مجنون. مسفوع. شَبزَق : بمن نمای رخ و اندکی بمن ده دل که با پری زده دارند اندکی آهن.سوزنی.بتی پری رخ و آهن دلی و بی رخ تو چنین پریزده کردار و شیفته است شمن.سوزنی.
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱- جن زده مصروع مجنون . ۲- کاهن . جمع : پری زدگان .