هیهای

لغت نامه دهخدا

هیهای. [ هََ / هَِ ] ( اِ مرکب ) هیاهو :
شهر را بگذاشت وانسو رای کرد
قصد جست وجوی آن هیهای کرد.مولوی.دمدمه ی ْ این روح از دمهای اوست
های و هوی روح از هیهای اوست.مولوی.و رجوع به های و هوی و هیاهو شود.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم