خردگی

لغت نامه دهخدا

خردگی. [ خ ُ دَ / دِ ] ( حامص ) خردی. کوچکی :
من از خردگی رانده ام با سپاه
که ویران کنم دوده ساوه شاه.فردوسی ( شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2252 ).زمین زینهاری بود ننگ تو
بدین خردگی کردن آهنگ تو.فردوسی.نگاه کن که بقا را چگونه می کوشد
بخردگی منگر دانه سپندان را.ناصرخسرو.گندم سخت از جگر افسردگی است
خردی او مایه بی خردگی است.نظامی.

فرهنگ عمید

خردی، کوچکی.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - کوچکی خردی . ۲ - کاستگی بسبب ساییدن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم