بی حساب

لغت نامه دهخدا

بی حساب. [ ح ِ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) بی شمار. ( ناظم الاطباء ). بیشمار و بی اندازه. ( فرهنگ فارسی معین ) :
این دهد مژده بعمری بی حساب و بی عدد
و آن کند عهده بملکی بی کران و بیشمار.منوچهری.باران رحمت بی حساب همه را رسیده. ( گلستان ). و خرج بی حساب روا ندارد. ( گلستان ).
نالیدن بی حساب سعدی
گویند خلاف رأی داناست.سعدی. || بیهوده و ناحق. ( ناظم الاطباء ). بیهوده. ( فرهنگ فارسی معین ) :
سوار هنرمند چابک رکاب
که برآتش انگشت زد بی حساب.نظامی. || ناصحیح و ناراست. ( ناظم الاطباء ). ناصحیح و نادرست. ( فرهنگ فارسی معین ) :
من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا
پدر بگوی که من بی حساب فرزندم.سعدی. || کنایه از ظلم و بیداد. ( آنندراج ) :
تا چند بی حساب به اهل نظر کنی
اینک رسید نوبت روز حساب خط.صائب ( از آنندراج ).شاهی که بر رعیت خود بی حساب کرد
سیلاب گشت و خانه خود راخراب کرد.مخلص کاشی ( از آنندراج ).

فرهنگ معین

(حِ ) [ فا - ع . ] (ص مر. ) بی اندازه .

فرهنگ عمید

۱. بی شمار، بی اندازه.
۲. نادرست.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - بیشمار بی اندازه . ۲ - ناصحیح نادرست . ۳ - بیهوده .

ویکی واژه

بی اندازه.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم