لغت نامه دهخدا
چون ببینم ترا ز بیم حسود
خویشتن را کلیک سازم زود.مظفری.حسودانت را داده بهرام نحس
ترابهره کرده سعادت زواش.اورمزدی.حسودت در بد بهرام فیرون
نظر زی تو ز برجیس فرارون.دقیقی.چو خواهشگری و نیازم نبود
بر این برببستم زبان حسود.فردوسی.و [ غوزیان ] مردمانی شوخروی و ستیزه کارند و بددل و حسودند. ( حدود العالم ). اگر خواهی اندوهگین نباشی حسود مباش. ( منسوب با نوشیروان از قابوسنامه ).
سودی نکند روشنی کار حسودش
اصلی نبود، فربهی و کار ورم را.ابوالفرج رونی.مردم روزی نزید بی حسود
دریا هرگز نبود بی نهنگ.مسعودسعد.توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کاو ز خود برنج در است
بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجی است
که از مشقت آن جز بمرگ نتوان رست.سعدی.حسود از نعمت حق بخیل است و بنده بی گناه را دشمن می دارد. ( گلستان باب هشتم چ فروغی ص 205 ).
- امثال :
اگر حسود نباشد جهان گلستان است .
حسود نیاسود.
حسود. [ ح ُ ] ( ع مص ) بد خواستن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). تمنی کردن زوال نعمت کسی را. تمنی کردن نعمت و فضیلت کسی را یا زوال آن را از وی.