لغت نامه دهخدا
وگر برهان موسی آن شماری
که چوب خشک ثعبان کرد جنبان.ناصرخسرو. || متحرک.( یادداشت مؤلف ). لغ: منارجنبان :
این جهان هم بدان سخن ماند
حرف او ساکن است یا جنبان.ناصرخسرو.باده در خیگ و بنگ در انبان
گر نه دیوانه ای مشو جنبان.اوحدی. || بانَوَسان.( یادداشت مؤلف ): دل کژدم ستاره ای است سرخ و جنبان. || ( نف مرخم ) جنباننده. ( آنندراج ). محرک.حرکت دهنده. سلسله جنبان :
دولت اگر سلسله جنبان شود
مور تواند که سلیمان شود.وحشی.
جنبان. [ جَم ْ ] ( اِخ ) یکی از اقوام و طوایف نبطی از فرزندان حام بن نوح. رجوع به نخبةالدهر دمشقی ص 266 شود.