بیرحمی

لغت نامه دهخدا

بیرحمی. [ رَ ] ( حامص مرکب ) صفت بیرحم.قساوت قلب. سنگدلی. بی مروتی. ( ناظم الاطباء ). قساوت : و این چه ناجوانمردی و بیرحمی بود که از شره نفس من بر این حیوان برفت. ( سندبادنامه ص 153 ).
دل من خواهی و اندوه دل من نبری
اینت بیرحمی و بیمهری و بیدادگری.فرخی.هنوزش دست بیرحمی دراز است
هنوزش تکیه بر بالین ناز است.نظامی.به بیرحمی از بیخ و بارش مکن
که نادان کند حیف بر خویشتن.سعدی.

فرهنگ فارسی

۱ - سخت دلی قساوت مقابل رحم . ۲ - ظلم ستم .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم