لغت نامه دهخدا
- هم خوراک ؛ هم غذا. کسی که با دیگری طعام میخورد.
|| توشه. ذخیره. تدارک. || نان روزینه. || خورش. || به اصطلاح هندی یک نوع اضافه مواجبی که کشاورزان به کسی دهند که وی را برای جمع کردن مالیات می فرستند. || چیزی که خوردنی باشد. || مقداری از خورش. ( ناظم الاطباء ). خوردنی برای یک تن. ( یادداشت بخط مؤلف ).چون : یک خوراک بیفتک ، یک خوراک کتلت. || یک مقدار شربت از دواء و از آب. ( ناظم الاطباء ). چون :یک خوراک سولفات دوسود. || پختنی. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- خوراک فرنگی ؛ پختنی فرنگی. غذائی که فرنگان پزند. غذائی که به اسلوب فرنگی پخته شود.
|| قابل اکل. قابل خوردن.
- بدخوراک ؛ غیرقابل اکل.بدمزه. بدطعم.
- خوش خوراک ؛ قابل اکل.خوشمزه. خوش طعم.
|| خورنده.
- بدخوراک ؛ آنکه خوب نمی خورد. آنکه هر غذایی نمی خورد.
- خوش خوراک ؛ آنکه خوب غذا می خورد. آنکه بهر غذائی می سازد.