لغت نامه دهخدا
جهش.[ ج َ ] ( ع مص ) زاریدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || آماده گریستن شدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). آغاز کردن به گریستن. ( تاج المصادر بیهقی ). || آمدن: جهش الی القوم؛ اتاهم. || آماده و مهیا شدن. ( ذیل اقرب الموارد ): جهش للشوق و الحزن؛ تهیاء. ( ذیل اقرب از لسان ).
جهش. [ ج َ هَِ ] ( اِمص ) از جستن، جهیدن. پرش:
سر بجهد چونکه بخواهد شکست
وین جهش امروز در این خاک هست.نظامی. || سرشت و خلقت و طبیعت. ( برهان ) ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ). طینت:
چو بر تخت بنشست کرد آفرین
به نیکی جهش بر جهان آفرین.فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم 2960 ).چو آن بدجهش رفت نزدیک شاه
ورا دید با بنده در پیشگاه.فردوسی.