تنومندی

لغت نامه دهخدا

تنومندی. [ ت َ م َ ] ( حامص مرکب ) جسیمی. تناوری. ( ناظم الاطباء ). دارندگی تن. تن داری : بدان که مردم مرکب است از دو گوهر، یکی گوهر جسمانی که تنومندی از اوست و دیگری روحانی و آن روان وی است. ( هدایة المتعلمین ربیعبن احمد اخوانی از یادداشت بخطمرحوم دهخدا ). و همچنین تنومندی ایشان که گرد است چون گوی معلوم است به اندازه گوی زمین. ( التفهیم ).
زنده چون برق میر، تا خندی
جان خدایی به از تنومندی.نظامی. || توانایی و زورآوری. ( ناظم الاطباء ). پرزوری و قوت. ( فرهنگ فارسی معین ):
چو اسکندر آیینه در پیش داشت
نظر در تنومندی خویش داشت.نظامی.به گفتن تو دادی تنومندیم
تو ده زآنچه کشتم برومندیم.نظامی.|| فربهی و چاقی. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به تن و مند و تنومند شود.

فرهنگ عمید

تنومند بودن، تناوری.

فرهنگ فارسی

۱- تناوری جسامت . ۲ - فربهی چاقی . ۳ - پر زوری قوت .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم