لغت نامه دهخدا
- ملزم شدن ؛ مجبور شدن ومقهور و مغلوب گشتن و محکوم شدن و مقر شدن و اقرار کردن.
- ملزم کردن ؛ مجبورنمودن بر کردن کاری و مغلوب کردن بر اقرار در امری.( ناظم الاطباء ).
- ملزم گشتن ؛ ملزم شدن : خسرو از بداهت گفتار به صواب و حضور جواب او ملزم گشت. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 93 ).
ملزم. [ م ُ زِ ] ( ع ص ) مقنع. مجاب کننده : دلیل ملزم خصم. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). قانع کننده.
ملزم. [ م ِ زَ ] ( ع اِ ) نوعی از دست افزار سوزنگر و صیقلی. ( صراح ) ( از ناظم الاطباء ). دو چوب که میان آن به آهن بندند و آن نوعی از دست افزار سوزنگر و صیقل گر است. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || پیچ و منگنه. ( ناظم الاطباء ).