لغت نامه دهخدا
کاشک. ( ق ) کاش. مخفف کاشکی. ای کاش که. کاش که. کاش کی. کاچ:
کاشک آن گوید که باشد بیش نه
بر یکی بر چند نفزاید فره.رودکی.کاشک هرگز این سودا در دیگ سویدا نپختمی. ( سندبادنامه ص 307 ).
کاشک تنم بازیافتی خبر دل
کاشک دلم بازیافتی خبر تن
کاشک من از تو برستمی بسلامت
آی فسوسا کجا توانم رستن.رابعه بنت کعب ( از رادویانی ص 81 ).ما را کاشک تا مرد بودمانی. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ). و رجوع به کاشکی شود.
کاشک. ( اِخ ) دهی از دهستان زمج بخش ششتمد شهرستان سبزوار، 9هزارگزی شمال ششتمد، 6هزارگزی باختر جاده شوسه سبزوار به ششتمد. دامنه، معتدل. سکنه 108 تن. قنات دارد. محصول آن غلات، پنبه، میوه جات است شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است.راه مالرو دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).
کاشک. ( اِخ ) دهی از دهستان طبس بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، واقع در 40هزارگزی جنوب صفی آباد و 10هزارگزی جنوب راه آهن. کوهستانی، سردسیر، سکنه آن 382 تن. قنات دارد. محصول آن غلات و پنبه و میوه جات و ابریشم است. شغل اهالی زراعت و باغداری و کرباس بافی است.راه مالرو دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).