منفصم

لغت نامه دهخدا

منفصم. [ م ُ ف َ ص ِ ] ( ع ص ) شکسته شونده. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || گسسته و بریده شده. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). منقطع. رجوع به انفصام شود.
- منفصم کردن ؛ بریدن. گسستن. پاره کردن : نطاق نهضتش... از محاربت منفصم کند. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 190 ).
- منفصم گردیدن ؛ بریده شدن. گسیخته شدن. گسسته شدن.بازشدن : حد مملکت منثلم گردید و عقد فضل منفصم. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 443 ).

فرهنگ معین

(مُ فَ ص ) [ ع . ] (ص . ) قطع شده ، گسسته .

فرهنگ عمید

۱. شکسته.
۲. بریده، گسسته.

فرهنگ فارسی

( اسم صفت ) شکسته قطع شده گسسته .

ویکی واژه

قطع شده، گسسته.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
استخاره کن استخاره کن فال ای چینگ فال ای چینگ فال مارگاریتا فال مارگاریتا فال نوستراداموس فال نوستراداموس