لغت نامه دهخدا
هرچ آن قبیح تر بکند یار خوبروی
داند که چشم دوست نبیند قباحتش.سعدی. || بدشکلی و بدترکیبی. || فضیحت و رسوایی. || حقارت. دونی. ناراستی. دغابازی. حیله بازی. || ناشایستگی. || خیانت. || شرم و حیاء. || تکلف. || گناه. تقصیر. عیب. ( ناظم الاطباء ).
- قباحت داشتن . رجوع به همین ترکیب شود.
- بی قباحت ؛ بی شرم. بی حیا.