قباحت

لغت نامه دهخدا

قباحت. [ ق َ ح َ ] ( ع اِمص ) قُباح.قبح. زشتی. زشت شدن. || دنائت. سماجت. شناعت. بدی. فساد. بدکاری. ( ناظم الاطباء ) :
هرچ آن قبیح تر بکند یار خوبروی
داند که چشم دوست نبیند قباحتش.سعدی. || بدشکلی و بدترکیبی. || فضیحت و رسوایی. || حقارت. دونی. ناراستی. دغابازی. حیله بازی. || ناشایستگی. || خیانت. || شرم و حیاء. || تکلف. || گناه. تقصیر. عیب. ( ناظم الاطباء ).
- قباحت داشتن . رجوع به همین ترکیب شود.
- بی قباحت ؛ بی شرم. بی حیا.

فرهنگ معین

(قَ حَ ) [ ع . قباحة ] (مص ل . ) زشتی ، زشت شدن .

فرهنگ عمید

۱. زشتی در قول، فعل، یا صورت.
۲. رسوایی، فضاحت.

فرهنگ فارسی

زشت شدن ، زشتی، زشتی درقول یافعل یاصورت
۱ - ( مصدر ) زشت شدن ۲ - ( اسم ) زشتی بدشکلی بدترکیبی ۳ - بدکاری بدی فاسد ۴ - فضیحت : رسوایی .

ویکی واژه

قباحة
زشتی، زشت شدن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم