فنون

لغت نامه دهخدا

فنون. [ ف ُ ] ( ع اِ ) ج ِ فن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). شیوه ها. روش ها. || آداب و اصول :
نگار خویش را گفتم نگارا
نیم من در فنون عشق جاهل.منوچهری. || انواع. اقسام :
ای در اصول فضل مقدم
ای در فنون علم مؤدب.مسعودسعد.در فنون علم و ادب متبحر. ( ترجمه تاریخ یمینی ). از فنون فضایل حظی وافر داشت.( گلستان ).
سعدی از این پس نه عاقل است و نه هشیار
عشق بچربید بر فنون و فضائل.سعدی.بر او محاسن اخلاق چون رطب پربار
در او فنون فضایل چو دانه در رمان.سعدی.- ذوفنون ؛ آنکه اقسام علم و دانش و هنر دارد و داند :
حلقه های سلسله تو ذوفنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون.مولوی. || حیله ها و مکرها.
- پرفنون :
بفرمود تا نزد او شد قلون
ز ترکان دلیری گوی پرفنون.فردوسی.ای گنبد زنگارگون ، ای پرجنون ای پرفنون.ناصرخسرو.

فرهنگ معین

(فُ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ فن .

فرهنگ عمید

= فن

فرهنگ فارسی

جمع فن
( اسم ) ۱ - حال گونه ۲ - شاخ درخت ۳ - صنعت هنر ۴ - فریب حیله : صد فن بوجهل بدفتر نهد تهمت این علم بحیدر نهد ( امیر خسرو ) ۵ - نغمه راه ( موسیقی ) ۶ - راه روش جمع : فنون : افنان . جمع الجمع : افنانین
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم