فرونشستن. [ ف ُ ن ِ ش َ ت َ] ( مص مرکب ) خاموش شدن آتش و هر چیزی که شعله دارد انطفاء : تو آن مشعله دولتی از برای امیرالمؤمنین که فرونمی نشیند. ( تاریخ بیهقی ). || آرام شدن و فروکش کردن فتنه و جز آن : شور جهان بحشمت خواجه فرونشست در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست.فرخی.میخواهم که همه را بردارم تا این فتنه وفساد فرونشیند. ( فارسنامه ابن بلخی ). آتش که تو میکنی محال است کاین دیگ فرونشیند از جوش.سعدی. || برجای خود قرار گرفتن. مقابل فراایستادن : بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی بجای خویش باشند. ( تاریخ بیهقی ). || پایین رفتن و خوابیدن آماس ، موج دریا و جز آن. || ته نشین شدن و درد گشتن. ( ناظم الاطباء ). || نشستن : مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمد فرونشستم و بگریستم بزاری زار.فرخی.گفتم که ساعتی به بر من فرونشین گفتا که باد سرد زمانی فرونشان.عنصری.
فرهنگ معین
( ~ . نِ شَ تَ ) (مص ل . ) ۱ - پایین نشستن . ۲ - ته نشین شدن . ۳ - از شدت چیزی کم شدن . ۴ - خاموش شدن . ۵ - آرام شدن ، تسکین یافتن .
فرهنگ عمید
۱. [مجاز] آرام شدن، تسکین یافتن درد و مانند آن. ۲. [مجاز] کاسته شدن از چیزی و از بین رفتن آن. ۳. [مجاز] پایین رفتن. ۴. [مجاز] فرورفتن، داخل شدن در چیزی. ۵. [مجاز] خاموش شدن. ۶. [قدیمی] نشستن.
فرهنگ فارسی
۱ - پایین نشستن ۲ - ته نشین شدن ۳ - کم شدن حرارت ۴ - خاموش شدن ۵ - کم شدن حدت چیزی ۶ - آرام شدن تسکین یافتن پایین نشستن، ته نشین شدن، خاموش شدن، کم شدن تندی وحرارت چیزی
ویکی واژه
پایین نشستن. ته نشین شدن. از شدت چیزی کم شدن. خاموش شدن. آرام شدن، تسکین یافتن.