فرزان

لغت نامه دهخدا

فرزان. [ ف َ ] ( اِ ) علم. حکمت. دانش. ( برهان ). حکمت. ( صحاح ) ( اسدی ). || استواری. ( برهان ). || ( ص ) حکیم. فیلسوف. فرزانه. ( یادداشت به خط مؤلف ) :
هر کجا تیزفهم فرزانی است
بنده کندفهم نادانی است.سنائی.- نافرزان ؛ بی دانش. نادان :
مخالفان تو بی فره اند و بی فرهنگ
معادیان تو نافرخند و نافرزان.بهرامی سرخسی.رجوع به فرزانه شود.
فرزان. [ ف ِ ] ( معرب ، اِ ) فرزین شطرنج. معرب است. ج ، فرازین. ( منتهی الارب ). مهره ای باشد از جمله مهره های شطرنج وآن به منزله وزیر است. ( برهان ). رجوع به فرز شود.

فرهنگ معین

( ~ . ) [ ع . ] (اِ. ) معرب فرزین ، مهرة وزیر در شطرنج .
(فَ ) (ص . ) عاقل ، حکیم .

فرهنگ عمید

در شطرنج، مهرۀ وزیر.
حکیم، دانا، عاقل، خردمند: هرکجا تیزفهم و فرزانی ست / بندۀ کندفهم و نادانی ست (سنائی۲: ۶۸۹ ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) مهره ایست از مهره های شطرنج که به منزله وزیر است جمع : فرازین .

فرهنگ اسم ها

اسم: فرزان (پسر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: farzān) (فارسی: فرزان) (انگلیسی: farzan)
معنی: فرزانه، خردمند، عاقل، حکیم، دانش، استواری، فرزانه خردمند

ویکی واژه

معرب فرزین، مهرة وزیر در شطرن
عاقل، حکیم.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم