غنوده

لغت نامه دهخدا

غنوده. [ غ ُ دَ / دِ ] ( ن مف / نف ) در خواب شده. ( برهان قاطع ). خفته. رجوع به غنودن شود :
همانا که برگشت پیکار ما
غنوده شد آن بخت بیدار ما.فردوسی.جهان گشت ویران ز کردار اوی
غنوده شد آن بخت بیدار اوی.فردوسی.خروس غنوده فروکوفت بال
دهل زن بزد بر تبیره دوال.نظامی.|| بعضی بمعنی نیم خواب گفته اند. ( برهان قاطع ). چرت زننده. به خواب سبک رفته : وَسنان ؛ غنوده و خوابناک. ( منتهی الارب ). || آرمیده. ( برهان قاطع ). آسوده. آرامش یافته. رجوع به غنودن شود.

فرهنگ معین

(غُ دِ ) (ص مف . ) ۱ - به خواب رفته . ۲ - آسوده .

فرهنگ عمید

غنویده، خوابیده، خفته، آرمیده.

فرهنگ فارسی

(اسم ) ۱ - به خواب رفته ۲ - آسوده آرمیده ۳ - مانده خسته ۴ - مرده .

ویکی واژه

به خواب رفته.
آسوده.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم