صداع

لغت نامه دهخدا

صداع. [ ص ُ ] ( ع اِ ) دردسر. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ) ( دهار ). وآن مأخوذ از صدع است که شکافتن باشد. ( غیاث اللغات ). الم فی اعضاء الرأس. ( بحر الجواهر ) :
چو گل بیش ندهم سران را صداعی
کنم بلبلان طرف را وداعی.خاقانی.باول نشاط شراب آن نیرزد
که آخر خمارم رساند صداعی.خاقانی.بجان شاه که درمگذرانی از امروز
که نگذرم ز سر این صداع و ناچار است.خاقانی.کار جز باده و شکارت نیست
با صداع زمانه کارت نیست.نظامی.پس آنگه از پی دفع صداع وی روزی
فراکنند یکی را که کار او بگذار.کمال اسماعیل.از صداع و ماشرا و از خناق
وز زکام و از جذام و از فواق.( مثنوی ).گفت خاموش از این سخن زنهار
بیش از این زحمت و صداع مدار.سعدی.

فرهنگ معین

(صُ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - دردسر. ۲ - موجب زحمت . ۳ - مزاحمت .

فرهنگ عمید

۱. [مجاز] زحمت، دردسر.
۲. (پزشکی ) سردرد.

فرهنگ فارسی

دردسر، سردرد
( اسم ) ۱ - دردسر ( بطور عام ) . یا صداع شقی . دردی که در یک جانب سر حادث شود . ۲ - موجب زحمت مزاحمت . یا صداع مگس . مزاحمتی که مگس ایجاد کند .

ویکی واژه

درد
موجب زحمت.
مزاحمت.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال زندگی فال زندگی فال ابجد فال ابجد استخاره کن استخاره کن فال تخمین زمان فال تخمین زمان