زخمی

لغت نامه دهخدا

زخمی. [ زَ ] ( ص نسبی ) خسته و مجروح. ( آنندراج ) ( بهار عجم ). مجروح و زخمدار. ( ناظم الاطباء ) :
دل زخمی یک بادیه خار است ببینید
تا آن مژه مشغول چه کار است ببینید.میان ناصرعلی ( از آنندراج ).|| ( در تداول عامه ) حبوبی از قبیل سیب زمینی و سیب ت و چغندر که قسمتی از آن بصدمه بیل و جز آن بریده شده باشد یا میز وتخت و نظائر آن که در اثر حمل و نقل و برخورد بدیوار آسیب ببیند: چغندر زخمی ، سیب زخمی.

فرهنگ معین

(زَ ) (ص نسب . ) مجروح .

فرهنگ عمید

زخم دار، مجروح.

فرهنگ فارسی

( صفت ) مجروح
خسته و مجروح در تداول عامه حبوبی از قبیل سیب زمینی و سیب چغندر که قسمتی از آن به صدمه بیل و جزئ آن بریده شده باشد یا میز و تخت و نظایر آن که در اثر حمل و نقل و برخورد به دیوار آسیب ببیند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم