لغت نامه دهخدا
این لجوجیت سخت پیکاری است
وآن رکیکیت سست پیمانی است.مسعودسعد. || سست و ضعیف. پست و سخیف. بی ارزش و کم ارزش :
گر این قصیده نیامد چنانکه در خور بود
از آنکه هستش معنی رکیک و لفظ ابتر.مسعودسعد.و شین آن لابد به رای رکیک و خاطرواهی پادشاه راجع شود. ( سندبادنامه ص 79 ).
بدل ستاند از ایشان بجای پنبه و پشم
چه شعرهای رکیک و چه نثرهای تباه.سوزنی.دلوچی و حبل چی و چرخ چی
این مثال بس رکیک است ای غوی.مولوی.یکی از وزراء گفت : لایق قدر بلند پادشاهان نباشد به خانه دهقانی رکیک التجا بردن.( گلستان ).
قارون ز دین بر آمد و دنیا بر او نماند
بازی رکیک بود که موشی شکار کرد.سعدی. || زشت و قبیح و ناپسند: لغات مشدیها و لغات مستهجنه نباید درج شود مگر بعضی کلمات رکیکه عام الاستعمال که رکیک است ولی مستهجن نیست. ( عبارت تقی زاده فرق بین رکیک و مستهجن ) ( یادداشت مؤلف ).
- رکیک سخن ؛ سست سخن. که شعر و سخن سست و بی ارزش گوید :
درین زمانه بسی شاعر رکیک سخن
ز بهر کیکی بر آتش افکنند گلیم.سوزنی.رجل رکیک العلم ؛ مرد کم علم و دانش. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || آنکه بر اهل خود غیرت ندارد یا آنکه اهل آن مهابت آن ندارند. مذکر و مؤنث در آن یکی است. ج ، رِکاک. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). آنکه بر اهل خانه خود غیرت ندارد. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). بی غیرت. ( یادداشت مؤلف ).