لغت نامه دهخدا
ای غالیه زلفین ماه پیکر
عیار و سیه چشم و نغز و دلبر.خسروی.مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند.آغاجی.یکی ماه رویست نام اسپنوی
سمن پیکر و دلبر و مشک بوی.فردوسی.نیست آگاه که چاه زنخ و حلقه زلف
دلبر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است.فرخی.به باغی چو پیوستن مهر خرم
به باغی چو رخساره دوست دلبر.فرخی.نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد
نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و درخور شد.فرخی.شه روم را دختری دلبر است
که از روی رشک بت بربر است.اسدی.زلف تو که هم دلبر و هم دلدار است
هندوی دزد است و پاسبانی داند.کمال اسماعیل. || دل نشین. شیرین. زیبا. جذاب. دلربا :
گوزنست اگر آهوی دلبر است
شکاری چنین درخور مهتر است.فردوسی.میان زاغ سیاه و میان باز سفید
شنیده ام ز حکیمی حکایت دلبر.عنصری.چون فاخته دلبر، برتر پرد از عرعر
گویی که بزیر پر، بربسته یکی جلجل.منوچهری.فریش آن فریبنده زلفین دلکش
فریش آن فروزنده رخسار دلبر.؟ ( از لغت فرس اسدی ).صنع تو به دور دور گردون
آمیخته رنگهای دلبر.ناصرخسرو.زآسیب دست دلبرش نیلی شده سیمین برش
سیاره ها نیلوفرش بر آفتاب انداخته.خاقانی. || از اسماء معشوق است. ( آنندراج ). معشوق و معشوقه و محبوب. زن نازنین و نگار. ( ناظم الاطباء ) :
تا همه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن.رودکی.از شبستان به بشکم آمد شاه
گشت بشکم ز دلبران چون ماه.رودکی.دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کار گست کنی.عماره.چو برکندم دل از دیدار دلبر
نهادم مهر خرسندی به دل بر.لبیبی.بخفت و چو خورشید از خاوران
برآمد بسان رخ دلبران.فردوسی.