خوشخو

لغت نامه دهخدا

خوشخو. [ خوَش ْ / خُش ْ] ( ص مرکب ) خوش خلق. خلیق. خَلِق ؛ خوش اخلاق. متواضع. ملایم. با لطافت در خلق. خوشخوی : و مردمانیند بمردم نزدیک و خوشخو و آمیزنده. ( حدود العالم ).
خوشخو دارم نگار بدخو چه کنم
چون هست هنر نگه به آهو چه کنم.عنصری.پیشه زرگر به آهنگر نشد
خوی این خوشخو بدان منکر نشد.مولوی.هر کرا بینی شکایت میکند
کان فلانکس راست طبع و خوی بد
زانکه خوشخو آن بود کو در خمول
باشد از بدخوی و بدطبعان حمول.مولوی.دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوشخو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان.سعدی ( طیبات ).خوشخو خویش بیگانگان باشد و بدخو بیگانه خویشان. ( از اقوال منسوب به لقمان بنقل تاریخ گزیده ).

فرهنگ عمید

= خوش اخلاق

فرهنگ فارسی

(صفت ) کسی که دارای خلق پسندیده باشد خوش خلق مقابل بد خو .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم