بلغنده

لغت نامه دهخدا

بلغنده. [ ب َ غ ُ دَ / دِ ] ( اِ ) جامه دان.بغچه. ( ناظم الاطباء ). یک بغچه اسباب. ( برهان ) ( آنندراج ). صره. ( از دهار ). رزمه. بسته قماش :
راه باید برید و رنج کشید
کیسه باید گشاد و بلغنده.سوزنی.|| یک بسته و یک لنگ بار و پشتواره. ( برهان ) ( آنندراج ). لنگه بار و پشتواره. ( از ناظم الاطباء ). || هر چیزکه بربسته شده باشد، مثل خون بسته و بلغم بسته و امثال آن. ( برهان ) ( آنندراج ). هر چیز بسته شده و منعقدشده مانند گردش خون. ( ناظم الاطباء ).
بلغنده. [ ب ُ غ ُ دَ / دِ ] ( ص ) فراهم آورده و بربالای هم نهاده. ( برهان ) ( آنندراج ). بلغند. بلغد. بلغده :
بدین بند و زندان به کار و به دانش
به بلغنده باید همی نامداری.ناصرخسرو.

فرهنگ معین

(بَ غُ یا غَ دِ )( اِ. )۱ - جامه دان . ۲ - بغچه . ۳ - هر چیز بسته شده .

فرهنگ عمید

۱. ویژگی چیزهایی که روی هم نهاده شده است، توده شده.
۲. بسته.
۳. (اسم ) بستۀ قماش، بقچه، رزمه: راه باید برید و رنج کشید / کیسه باید گشاد و بلغنده (سوزنی: ۸۷ ).
۴. (اسم ) لنگۀ بار.

ویکی واژه

جامه دان.
بغچه.
هر چیز بسته شده.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال زندگی فال زندگی فال اعداد فال اعداد فال رابطه فال رابطه