لغت نامه دهخدا
بدان ای جهاندار، کاسفندیار
بسیچید همی رزم را روی کار.دقیقی.کنونست هنگام کین خواستن
بباید بسیچید و آراستن.دقیقی.که خسرو بسیچیدش آراستن
همی رفت خواهد به کین خواستن.دقیقی.کنون رزم گردان بسیچد همی
سر از رای تدبیر پیچد همی.دقیقی ( از سروری ).ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ.فردوسی.میاسا ز رفتن شب و روز هیچ
به هر منزلی اسب دیگر بسیچ.فردوسی.بباید بسیچید ما را بجنگ
شتاب آوریدن بجای درنگ.فردوسی.بفرمود پس دادگر شهریار
بسیجیدن آیین آن روزگار.فردوسی.تیز شد عشق و در دلش پیچید
جز غریو و غرنگ نبسیجید.عنصری.بباید بسیچید این کار را
پذیره شدن رزم و پیکار را.لبیبی ( از سروری و فرهنگ نظام ).امیر ماتم داشتن بسیجید. ( تاریخ بیهقی ). باغ خرمک را جامه افکندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند.( تاریخ بیهقی ).
کنون بودنی بود مندیش هیچ
امید بهی دار و رامش بسیج.اسدی ( گرشاسب نامه ).به زنهاریان رنج منمای هیچ
بهرکار در داد و خوبی بسیچ.اسدی ( گرشاسب نامه ).برآشفت و گفتش تو لشکر بسیچ
ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ.اسدی ( گرشاسب نامه ).ببسیج مر آن معدن بقارا
کاین جای فنا را بسی وفا نیست.ناصرخسرو.جنگ را می بسیجد [ شتر به ] . ( کلیله و دمنه ).
مرگ را در سرای پیچاپیچ
پیش تا سایه افکند بپسیچ.سنایی.بسیچید بر خدمت شهریار
بسی چربی آوردبا او بکار.نظامی.اگر هوشمندی ره حق بسیچ