لغت نامه دهخدا
سر سوار بزرگی که دست جاهش کرد
به تازیانه حشمت زمانه را اصلاح.مسعودسعد. || آسوده خاطر کردن کسی را. رفع کردن پریشانی حال کسی. الاَّم. اِعراب. ( منتهی الارب ) :
مشکل است اصلاح کردن خاطر رنجیده را.صائب ( از آنندراج ).مکن رقمزده کلک صنع را اصلاح
که خط ساخته بی بهره باشد از تحسین.؟ ( از آنندراج ). || اصلاح کردن ، بمعنی ستردن موی ، مصطلح مزیّنان است. ( از آنندراج ). کم کردن موی سر و صورت. مثال : دیروز دلاک آمد ریشم را اصلاح کرد. ( فرهنگ نظام ). در بیشتر شهرهای ایران در تداول فارسی زبانان ، ریش و موی را پیراستن. یا زدن و تراشیدن موی سر و ریش و بروت یا کوتاه کردن آنها :
بسعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد
چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود.سعدی ( طیبات ).