برپا. [ ب َ ] ( ص مرکب ) ( از: بر + پا ) ایستاده. روی پا. ( ناظم الاطباء ). قائم و ایستاده. ( آنندراج ). سرپا. مقابل نشسته. - برپا بودن ؛ بر پای بودن صف ، متشکل بودن. رده بودن : بروز بار کو را رای بودی به پیشش پنج صف برپای بودی.نظامی. || برافراشته. استوار. قائم : پی زنده پیلان بخاک اندرون چنان چون ز بیجاده برپا ستون.فردوسی.مادام که این یکی برجاست آن دگر برپاست. ( گلستان ). || مقابل از پا افتاده. قائم : چو برپایی طلسمی پیچ پیچی چو افتادی شکستی هیچ هیچی.نظامی.
فرهنگ معین
(بَ ) (ص . ق . ) ۱ - ایستاده ، سر پا. ۲ - برقراری ، برجای .
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱- ایستاده سرپا. ۲- برقرار برجای . ۳- فرمانی است که نظامیان نشسته را دهند تا برخیزند و خبردار بایستند باحترام مافوق. یا برپا بودن . ایستادن روی پا بودن . یا برپا خاک کردن . حقیر شمردن پست شمردن حقیر ساختن .