اثر

لغت نامه دهخدا

اثر. [ اَ ث َ ] ( ع اِ ) عقب. ایز. حف. حفف:خرج فی اثره؛ برآمد پس او. ( منتهی الارب ). || نشان. پی. داغ پای. جای پای. نشان قدم: قطع اﷲ اثره؛ ببرّد خدا نشان قدم او را؛ یعنی برجای مانده و لنج گرداند. ( منتهی الارب ). وخاک اثر جبرئیل در میان آن گوساله زرین کرد [ سامری ] تا بانگ کرد [ گوساله ]. ( مجمل التواریخ ). || نشانه. ( منتهی الارب ). علامت. باقیمانده از شی ٔ. بقیه چیزی. ( منتهی الارب ). برجای مانده کاری یا کاری خطیر. ج، آثار، اُثور. ( منتهی الارب ):
آنکه زی اهل خرد دوستی عترت او
با کریمی نسبش تا بقیامت اثر است.ناصرخسرو.به نشابور مصلّی را چنان کرد که به هیچ روزگار کس نکرده بود از امرا و آن اثر بر جای است. ( تاریخ بیهقی ). گفت عجب دانم چه در مکّه که حرم است این اثر نمی بینم و چون اینجا نباشد چون توان دانست که بولایت دیگر چون است. ( تاریخ بیهقی ). گفت تراحق قدیم است و دوستداری و اثرها نموده ای در هوای دولت ما [ مسعود خطاب به ابوسهل حمدوی ]. ( تاریخ بیهقی ). ویرا نیکو اثرهاست در غور چنانکه یاد کرده آید. ( تاریخ بیهقی ). اثرهای بزرگ نمود تا از وی بترسیدند ودم درکشیدند. ( تاریخ بیهقی ). وی پیش پدر کارهای بزرگ کرد و اثرهای فرزانگی فراوان نمود. ( تاریخ بیهقی ).بودلف... مقرر است که در ولایت جبال چه کرد و چند اثر نمود و جانی در خطر نهاد. ( تاریخ بیهقی ). خاندان این دولت بزرگ را آن اثر و مناقب بوده است که کسی را از دیگر ملوک نبوده. ( تاریخ بیهقی ). میخواستم که در روزگار وزارت خداوندگار اثری بماند این توفیر بنمودم. ( تاریخ بیهقی ). این دولت بزرگ را آن اثر و مناقب بوده است چنانکه پیغمبران را باشد. ( تاریخ بیهقی ). اثرهای بزرگ افتاد. ( تاریخ بیهقی ). اثرهای مردانگی فراوان نمود. ( تاریخ بیهقی ). اگر خواهی از نکوهش عامه دور باشی اثرهای ایشان را ستاینده باش. ( منسوب به نوشیروان ) ( قابوسنامه ). و اثر اصطناع پادشاه بر این کرامت هرچه شایعتر شد و من بنده بدان مسرور و سرخ روی گشتم. ( کلیله و دمنه ). و کسری را بمشاهدت اثر رنجی که در بشره برزویه هرچند پیداتر بود، رقتی عظیم آمد. ( کلیله و دمنه ).
قد او شعله ای است از دیدار
که در او دود را اثر باشد.مسعودسعد.همی چون سکندر بگشتم از آنک
بماند به هرشهر از من اثر.مسعودسعد.

فرهنگ معین

(اَ ثَ ) [ ع. ] ( اِ. )۱ - نشان و علامت باقی - مانده از هر چیز. ۲ - جای پا، نشان قدم. ۳ - حدیث، روایت. ۴ - داغ. ۵ - تأثیر. ۶ - تألیف، تصنیف. ۷ - یادبود.

فرهنگ عمید

۱. نشان، علامت.
۲. جای پا، نشان قدم.
۳. آنچه از کسی یا چیزی باقی و برجای بماند.
۴. [قدیمی] حدیث و خبر.
۵. (اسم مصدر ) تٲثیر.
۶. محصولی که از یک هنرمند باقی می ماند.

فرهنگ فارسی

نشان، علامت، جای پا، نشان قدم، حدیث وخبر، آنچه که ازکسی یاچیزی باقی وبرجای بماند
( اسم ) ۱- نشان نشانه نشان و علامت باقی مانده از هر چیز بقی. چیزی بر جای ماند. کاری یا عملی خطیر. ۲ - جای پا داغ پا نشان قدم. ۳ - حدیث ۴ - گفت. رسول حدیث نبوی روایت خبر. ۵ - سخن صحابه گفت. اصحاب. ۶ - داغ ۷- تائ ثیر. ۸ - تائ لیف تصنیف دیوان شعر کتاب نثر آنچه از یک نویسنده یا شاعر بجا میماند ( بعضی باین معنی غیر فصیح دانند ولی استعمالهای گذشتگان مجوز استعمال آنست ). ۹ - خاصیت معلول مسبب ۱٠ - حکمت مترتبه بر هر چیزی را اثر آن مینامند و غایت مترتب بر اشیائ را نیز اثر اشیائ مینامند. کیفیت و حالتی که از فاعل در منفعل گذارده میشود اثر میگویند و بالجمله اثر بمعنای نتیجه علامت و جزو شئ آمده است. ۱۱- ( هنر ) محصول کار هنرمندی که دلالت بر وجود او کند.
از متاخرین شعرای شیراز

فرهنگستان زبان و ادب

{work} [علوم کتابداری و اطلاع رسانی] صورتی از بیان اندیشۀ آدمی در قالب های دیداری یا شنیداری یا نوشتاری برای ثبت و ضبط یا برقراری ارتباط
[موسیقی] ← اثر موسیقایی

دانشنامه آزاد فارسی

اَثَر
علامت و نشانه ای که فاعل در منفعل می گذارد. مفهومِ اثر در اصطلاح فلسفه، معنایی عام تر از علت و معلول دارد و از این رو برخی احکام خاص علت و معلول همچون لزوم معیت علت و معلول در بقا، در آن اعتبار نمی شود؛ بر همین اساس با قبول این مفهوم، ارتباط اثر با مؤثر می تواند برای همیشه قطع شود.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم