خو

روح به عنوان یک وجود فراطبیعی، نظیر شبح، پری یا فرشته، به گونه‌ای در نظر گرفته می‌شود که فراتر از ماده است. در برخی از باورهای مذهبی، اعتقاد بر این است که روح انسان همان جان اوست و پس از مرگ جسم، همچنان باقی خواهد ماند. از منظر تاریخی، در بخش پایانی و مشهور کتاب اصول ریاضی فلسفه طبیعی آیزاک نیوتن، روح به عنوان ذات لطیف در مقابل ذات کثیف معرفی شده است. مفهوم روح ریشه در دوران باستان دارد، زمانی که انسان‌ها دانش و آگاهی محدودی از جهان اطراف خود داشتند. به عنوان مثال، آن‌ها بر این باور بودند که آگاهی، که یکی از ارکان اصلی رفتارهای ماست، به دلیل نادیدنی بودنش، از منبعی غیرطبیعی، متافیزیکی نشأت می‌گیرد و نه از میلیاردها کنش و واکنش فیزیکی و شیمیایی که در یاخته‌های مغزی و عصبی ما و همچنین در محیط اطراف ما به طور مداوم در حال وقوع است.

لغت نامه دهخدا

خو. [ خ َوو ] ( ع اِ ) گرسنگی. || وادی فراخ. || نهر عریض. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خو. [ خ َوو ] ( اِخ ) تل ریگی است در نجد.( معجم البلدان یاقوت ).
خو. [ خ ُوو ] ( ع اِ ) انگبین. شهد. عسل. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خو. [ خ َ / خُو ] ( اِ ) چوب بنائی باشد که بنایان و کتابه نویسان و نقاشان در درون و بیرون عمارت ترتیب دهند و بر بالای آن رفته کار کنند. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( آنندراج ) ( از انجمن آرای ناصری ). خَرَه که از بهر نگارگر و گلیگر بزنند تا بر آن ایستد. داربست. خرپشته. ( یادداشت بخط مؤلف )

فرهنگ معین

(اِ. ) ۱ - علف هرزه. ۲ - هر گیاه که خود را به درخت پیچد.
(اِ. ) خوی، سرشت.

فرهنگ عمید

گیاه خودرو و هرزه ای که میان باغچه و کشت زار سبز می شود: زمانی بدین داس گندم درو / بکن پاک پالیزم از خار و خو (اسدی: ۲۶۳ )، گر ایدونک رستم بُوَد پیشرو / نماند بر این بوم وبر خار و خو (فردوسی: ۳/۲۵۳ ).
* خو کردن: (مصدر متعدی ) [قدیمی] کندن گیا هان هرزه و خودرو از باغچه و کشت زار.
چوب بستی که کارگران ساختمانی بر روی آن ایستاده و کار می کردند: بینی آن نقاش و آن رخسار اوی / از بر خو همچو بر گردون، قمر (خسروانی: شاعران بی دیوان: ۱۱۶ ).
* خو بستن: (مصدر لازم ) [قدیمی] درست کردن چوب بست: ز بهر چهارطاق رفعت اوست / که گردون بسته از هفت آسمان خو (نزاری: لغت نامه: خو ).
سرشت، نهاد، طبیعت، خُلق.
* خو گرفتن (کردن ): (مصدر لازم )
۱. انس گرفتن.
۲. عادت کردن.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - چوب بنایی که بنایان و نقاشان در درون و بیرون عمارت ترتیب دهند و بر بالای آن کار کنند چوب بست. ۲ - قالبی که بنایان طاق بربالای آن زنند.
سجیه سرشت

جملاتی از کلمه خو

نیابد بخواهش همه آرزو دوچشمش پر از آب و پر چینش رو
مدارم یک زمان از کار فارغ که گردد آدمی غمخوار فارغ
تا کجا این خوف و وسواس و هراس اندر این کشور مقام خود شناس
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم