استوار

لغت نامه دهخدا

استوار. [ اُ ت ُ ] ( ص ) ( از پهلوی استوبار یا هستوبار ، به معنی معتقد و ثابت قدم ) پایدار. ثابت. پابرجا . پای برجا. استوان. ( رشیدی ). ثبت. ثابت. ( دهار ). راسخ. ( دهار ) ( منتهی الارب ). رابطالجاش. متین. ( السامی ) ( دهار ) ( زمخشری ) ( مهذب الاسماء ). مبرم. متقن. رصیف. رصین. اثین. محکم. ( غیاث ) ( برهان ) ( سروری ). مستحکم. اکید. مؤکَّد. ( تفلیسی ). مشدد. صمکمک. سدید. رزین. مکین. ( مهذب الاسماء ). صماصم. صماصمه. صمصم. صمصام. صمصامه. صلب. عُرابض. تریص. ( منتهی الارب ). مقابل نااستوار . مخفف آن ستوار: صلحی استوار. عهدی استوار. پیمانی استوار. الرّص ؛ استوار برآوردن بنا. ( تاج المصادر بیهقی ). جلفزو جلافز؛ سخت و استوار. صیم ؛ سخت و استوار و توانا گردیدن. اندماج ؛ درآمدن در چیزی و استوار شدن. اساطین مسطنه ؛ ستونهای استوار. جمعلیله ؛ ناقه سخت و استوار. جزل ؛ لفظ درست و استوار. دموج ؛ درآمدن در چیزی و استوار شدن. خَرز؛ استوار کردن کار خود را. مدمش ؛ محکم و استوار برآمده در چیزی. صلح دماج ؛ صلح پنهان یاصلح کامل و استوار. اصنات ؛ استوار و محکم کردن. جُلاعد؛ شتر نر استوار. صنق ؛ سخت و استوار از هر چیزی. صانق ؛ سخت قوی و استوار. جلعباة؛ ناقه استوار. ذابر؛استوار در علم. دناح ؛ استوار کردن کار. دمک ؛ استوارکردن چیزی را. مسموک ؛ رسن استوار. ذکر؛ سخن بلند و استوار. صلخم ؛ استوار سخت رسا. مصلخم ؛ استوار سخت. صلدام ؛ اسب استوار درشت سم. صلادم ؛ اسپ استوار سخت سم. قردسة؛ استوار گردانیدن. ناقة ذات قتال ؛ شتر استوار وتناور. عسوّر؛ درشت و توانا و استوار از مردم و جز آن. هربجه ؛ زشت گردانیدن کار را و استوار ناکردن. اتقان ؛ استوار کردن کار را. تیاز؛ مرد کوتاه و استواراندام. عجارم ؛ مرد استواراندام. عجرم ؛ مرد سخت استواراندام. علکوم ، علاکم ؛ استوار از شتر و جز آن. عکباء؛ زن استواراندام درشت خلقت. ( منتهی الارب ) :
کرانه گرفتم ز یاران بد
که بنیاد من استوار است خود.ابوشکور.ز تیزیش خندان شد اسفندیار
بیازید و دستش گرفت استوار.فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1675 ).بدو گفت ازینها کدامست شاه
سوی نیکویی ها نماینده راه
چنین داد پاسخ که راه خرد
زهر دانشی بی گمان بگذرد
همان خوی نیکو که مردم بدوی
بماند همه ساله با آب روی

فرهنگ معین

(اُ تُ ) [ په . ] (ص مر. )۱ - محکم ، پایدار، سخت . ۲ - مورد اعتماد، امین . ۳ - درجه ای در ارتش ، میان گروهبان و افسریار.

فرهنگ عمید

۱. محکم، پایدار، پابرجا، سخت: تا نکنی جای قدم استوار / پای منه در طلب هیچ کار (نظامی۱: ۷۰ ).
۲. راست و درست.
۳. امین، مورد اعتماد.
۴. (اسم ) (نظامی ) درجه داری که دارای درجه ای بالاتر از گروهبان یکم و پایین تر از ستوان سوم است.
* استوار داشتن: (مصدر متعدی ) [قدیمی]
۱. برقرار داشتن.
۲. اطمینان داشتن، باور داشتن.
۳. امین شمردن.
* استوار ساختن (کردن ): (مصدر متعدی )
۱. محکم کردن.
۲. [قدیمی] تایید کردن.

فرهنگ فارسی

۱ - ( صفت ) برقرار پایدار ثابت پای برجا . ۲ - محکم مستحکم سخت . ۳ - معتمد امین . ۴ - استواری محکمی . ۵ - درجه ایست در نظامایران میان گروهبان و افسریار و دو مرحله دارد : استوار دوم و استوار یکم معین نایب .

ویکی واژه

stabile
محکم، پایدار، سخت.
مورد اعتماد، امین.
درجه‌ای در ارتش، میان گروهبان و افسریار.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم