بسق

لغت نامه دهخدا

بسق. [ ب َ س َ ] ( ع مص ) بزق. بضق. خدو انداختن. ( منتهی الارب ). خبو بیفکندن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). تف انداختن. ( آنندراج ). آب دهن افکندن.
بسق. [ ب َ ] ( ترکی ، اِ ) سان. ( مؤید الفضلاء ).

فرهنگ فارسی

سان

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۱(بار)
ارتفاع. در اقرب گفته: ، نخل‏های بلند که میوه آن روی هم چیده است.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال جذب فال جذب فال احساس فال احساس فال چوب فال چوب فال درخت فال درخت