بحار

لغت نامه دهخدا

بحار. [ ب ِ ] ( ع اِ ) ج ِ بحر. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). ج ِ بحر. دریاها. ( غیاث اللغات ) :
به زاد و بود وطن کرد زانکه خون خواهد
که قطره گردد و درآید او بسوی بحار.؟ ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278 ).می کشاندشان سوی کسب و شکار
می کشدشان سوی کانها و بحار.مولوی.خود دست و پای فهم و بلاغت کجا رسد
تا در بحار وصف جلالت کند شنا.سعدی.|| ( اِخ ) موضعی است. و آن را به ضم باء نیز گویند. || ج ِ بحرة. ( منتهی الارب ). رجوع به بحرة و رجوع به بحر شود.
- بحارالانوار ؛ نام کتابی عظیم از مجلسی فقیه دوران صفوی. و رجوع به بحر و همچنین رجوع به مجلسی شود.
- بحار اوامر ؛ فرمانهائی که در همه اطراف و اکناف مملکت مجری باشد. ( ناظم الاطباء ).
- بحار بحریه ؛ دریاهای طوفانی شده. ( ناظم الاطباء ).
- ذوبحار ؛ کوهی یا زمینی نرم که گرداگرد آن کوهها واقع باشند. ( ناظم الاطباء ).
بحار. [ ب َح ْ حا ] ( ع اِ ) کشتی بان. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). ملاح.
بحار. [ ب ُ ] ( ع اِ ) دریاگرفتگی . ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ معین

(بِ ) [ ع . ] ( اِ. ) جِ بحر، دریاها.

فرهنگ عمید

= بحر

فرهنگ فارسی

دریاها، جمع بحر
( اسم ) جمع بحر دریاها .
دریا گرفتگی .

ویکی واژه

جِ بحر؛ دریاها.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تخمین زمان فال تخمین زمان فال اوراکل فال اوراکل فال رابطه فال رابطه فال زندگی فال زندگی