دبغ

لغت نامه دهخدا

دبغ. [ دَ ] ( ع مص ) تقویت کردن. نیرومند ساختن : الکرفس یدبغ المعده. الحصرم یدبغ المعده و یقوی البدن. فان کان یرید دبغ المعدة التی ضعفت من الرطوبة. و هو دابغ للمعدة لمرارته و عفوصته. ( دزی ج 1 ص 423 ).
دبغ. [ دَ ] ( ع مص ) پیراستن پوست را. ( منتهی الارب ). پاک کردن پوست. پیراستن جلد. دباغة. ( منتهی الارب ). پوست پیراستن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). دِباغ. ( منتهی الارب ). || رنگ سبز دادن جامه را. و فی الحدیث : دباغها طهورها. ( منتهی الارب ).
دبغ. [ دِ ] ( ع اِ ) آنچه به وی پوست پیرایند. ( منتهی الارب ). آنچه بدان پوست پیرایند یعنی دباغی کنند پوست را. آنچه بدان پوست نرم کنند پیراستن را. دِبغَة.

فرهنگ معین

(دَ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - پیراستن پوست . ۲ - رنگ سبز دادن جامه را.
(دِ ) [ ع . ] (اِ. ) آن چه با آن پوست را پیرایند.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - گیاهی است که در ساقه و شاخه های برخی از درختان مانند امرود ایجاد میشود . مویزک عسلی داروش . ۲ - چیزی مانند سریشم که بدان مرغان را شکار میکنند .
آنچه به وی پوست پیرایند

ویکی واژه

پیراستن پوست.
رنگ سبز دادن جامه را.
آن چه با آن پوست را پیرایند.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال جذب فال جذب فال راز فال راز فال مارگاریتا فال مارگاریتا فال نخود فال نخود