لغت نامه دهخدا
به سودابه فرمای تا پیش اوی
نثار آورد گوهر و مشکبوی.فردوسی.نمازش بریم و نثار آوریم
درخت پرستش به بار آوریم.فردوسی.ز دینار با هر یکی سی هزار
نثار آوریده برِ شهریار.فردوسی.ز زرّ و گهر این نثار آورد
ز دیبا همی آن نگار آورد.اسدی.روز نوروز است و هر بنده نثار آرد همی
بنده شاعر همی خواهد که جان آرد نثار.امیر معزی ( از آنندراج ).و آن روز تا شب نیز نثار می آوردند. ( تاریخ بیهقی ص 154 ).
زآنکه زبانم چو حدیثت کند
دیده نثار آرد بهر زبان.خاقانی.کیمیای جان نثار آورده بر درگاه شاه
با عقیق اشک و زرّ چهره و درّ نثار.خاقانی.