خزمک

لغت نامه دهخدا

خزمک. [خ َ م َ ] ( اِ ) مهره ای بود کودکان را از بهر چشم بد بندند خزریان فروشند دو سه رنگ بود. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ):
ترسم چشمت رسد که سخت حقیری
چونکه نه بندند خزمکت بگلو بر.منجیک.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
چلاق
چلاق
زرگری
زرگری
مرسوله
مرسوله
تکه
تکه