دشمن فرسای

لغت نامه دهخدا

دشمن فرسای. [ دُ م َ ف َ ] ( نف مرکب ) فرساینده دشمن. عاجز کننده عدو:
سال و مه دولت آن بارخدای ملکان
همچنان باد ولی پرور و دشمن فرسای.فرخی.

فرهنگ فارسی

فرساینده دشمن.

جمله سازی با دشمن فرسای

که تا به دیده تحقیق بنگری در ما که بی تو چون بگدازم به هجر جان فرسای
گر دهد عید وصالش دست، نوروزی مرا جان غم فرسای من بادا روان در پای عشق
سرهای سران، ناصیهٔ لاله عذاران خاک قدمی، کآبله فرسای تو باشد
مهست یا رخ آن آفتاب مهرافزای شبست یا خم آن طرّه قمر فرسای
ای هوس فرسای جولان خون جمعیت مریز بر رگ هر جاده نقش پای خود نشتر مکن