گدازان کردن

لغت نامه دهخدا

گدازان کردن. [ گ ُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) ذوب کردن چیزی را. حل کردن چیزی را. نیست کردن چیزی را:
صورت سرکش گدازان کن ز رنج
تا ببینی زیر آن وحدت چو گنج.مولوی ( مثنوی چ علاءالدوله ص 18 س 15 ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ذوب کردن حل کردن.

جمله سازی با گدازان کردن

گدازان شد تنم از بیم و امید چو برف کوهسار از تاب خورشید
چون باد به کوی دوست تازان می باش در آتش عشق او گدازان می باش
فرو گفت با او سخنهای تیز گدازان‌تر از آتش رستخیز
فتاد از بیکسی آتش بجانش گدازان گشت مغز استخوانش
مرا چون شمع سوزان و گدازان سر شب تا سحر دارد نگاهش
دل آزردهٔ شام هجر تو چون شمع به هر جا نشیند، گدازان نشیند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال سنجش فال سنجش فال تاروت فال تاروت فال راز فال راز