گدازان شد تنم از بیم و امید چو برف کوهسار از تاب خورشید
چون باد به کوی دوست تازان می باش در آتش عشق او گدازان می باش
فرو گفت با او سخنهای تیز گدازانتر از آتش رستخیز
فتاد از بیکسی آتش بجانش گدازان گشت مغز استخوانش
مرا چون شمع سوزان و گدازان سر شب تا سحر دارد نگاهش
دل آزردهٔ شام هجر تو چون شمع به هر جا نشیند، گدازان نشیند