چامه دان

لغت نامه دهخدا

چامه دان. [ م َ / م ِ ] ( نف مرکب ) سخندان. بلیغ. زبان آور. || واعظ. خطیب. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

سخندان. بلیغ. زبان آور. یا واعظ. خطیب.

جمله سازی با چامه دان

دیوان او دربرگیرندهٔ دوهزار بیت است. بدر چاچی از پیروان توانای سبک خاقانی و چامه‌های او پیچیده و پرآرایه است.
سپهبد بدو گفت: کای تیز هوش بخوان چامه ای را که گفتی تو دوش
غفلت سردار اگر یک چامه بی... راند خامه در کش تا کی از... گان دفتر کند
جهاندار ازان چامه و چنگ اوی ز دیدار و بالا و آهنگ اوی
از من آن چامه را گرفت ز مهر که رساند به حضرت تو فراز
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
سلیم
سلیم
افتخار
افتخار
عقیده
عقیده
رقیق
رقیق