پاس ناو
جمله سازی با پاس ناو
نمانده از شب آن زلف اگر چه پاسی پیش هنوز درد دل آغاز می توان کردن
آنانکه پاس حرمتش داشت جبرئیل از مرد و زن نکرد کسی احترامشان
پاس دام و قفس خویش بدار ای صیاد ناله سوختگان خونی منقار بود
زندگی رفت ولی پاس وفا را نازم کز قد خم به سر سایهٔ آن ابرو ماند
ای وصل تو ناداشته پاس دل من خون کرده بجای می به کاس دل من
دست زمانه کی کندش پایمال جور هر سر که پاس خدمت این آستانه داشت