مگر سنگیش ازو در کفش افتاد که شد همچون کلوخی کفشش از یاد
کلوخی که با کوه سازد نبرد به سنگی توان زو برآورد گرد
بگو تا کی ز بی شرمی و شوخی چه سنگین دل کسی، گویی کلوخی
کلوخی را که او در پس نشیند مرو را چون کُهِ البرز بیند
دوصد کلاغ ز جا خیزد از کلوخی خرد هزار گرگ گریزان شد از یکی اژدر