چو سوی نظم مجرد نظرکنی بینی که نظم من زر پاکست و نظم او قلاب
همچو قلابان بر آن نقد تباه نقره میمالند و نام پادشاه
ماهی بحر حقیقت تشنهٔ قلاب نیست هرزه بر زانو سرت را نقطهٔ نون میکنی
دل مرا در پیری از قهر الهی میتپد تا قدم قلاب شد تن همچو ماهی میتپد
من چه خاشاکم، که در بحر فلک ماه تمام ز اشتیاق ماهی سیمین او قلاب شد
بنفشه زان در آب انداخت قلاب که ماهیبد ز عکس بید در آب