فرو کندن

لغت نامه دهخدا

فروکندن. [ ف ُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) کندن و ریختن. کشیدن و کندن. رجوع به فروکنده شود.

فرهنگ فارسی

کندن و ریختن. کشیدن و کندن

جمله سازی با فرو کندن

💡 زنهار قصد کندن بیخ کسان مکن زیرا که بیخ خویشتن است اینکه میکنی

💡 قصد مسیح کندن این جامه بد که گفت باید ز پوست‌ها بدر آئید همچو مار

💡 از حساب زندگانی کی برد عمری که آن گاه در جان کندن و گاهی به بیماری گذشت

💡 فرهاد صفت این همه جان کندن نوری در کوهِ ملامت به هوای کمر اوست

💡 نه بیند تلخی جان کندن آن کس که لعل جانفزایت را گزید است