غایب گشتن

لغت نامه دهخدا

غایب گشتن. [ ی ِ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) پنهان شدن: دمنه چون از چشم شیر غایب گشت شیر تأملی کرد. ( کلیله و دمنه ).
وین طرفه تر که تا دل من در کمند تست
حاضر نبوده یک دم و غایب نگشته ای.سعدی ( بدایع ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - ناپدید شدن پنهان شدن ۲ - در محل خود حاضر نشدن مقابل حاضر شدن.

جمله سازی با غایب گشتن

شمس تبریز نه شمعی است که غایب گردد شب چو شد روز چرا منتظر فردایی
قدرت و خشونت متضاد هستند؛ جایی که یکی سیطره‌ای مطلق دارد، دیگری غایب است.
چون خضر شد ز نظر غایب و معلوم نشد که به تاریکی شب چشمه حیوان که بود
در حالی که او گسترده پرستش می‌شد اما در اسطوره‌های اوگاریتی غایب است.
غایب ز دیده‌اند و به دل جمله در حضور از دل نرفته‌اند گر از چشم ما شدند
نه جاه و رتبت او خالی از زمان و زمین نه مهر و منت او غایب از قلوب و رقاب
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
آهنگر
آهنگر
ترکش
ترکش
جنده
جنده
مدیون
مدیون