لغت نامه دهخدا
صورتگری کردن. [ رَ گ َ ک َ دَ ]( مص مرکب ) صورتگری. نقاشی. صورت کشیدن:
دهد نطفه را صورتی چون پری
که کرده ست بر آب صورتگری.سعدی.رجوع به صورتگر شود.
صورتگری کردن. [ رَ گ َ ک َ دَ ]( مص مرکب ) صورتگری. نقاشی. صورت کشیدن:
دهد نطفه را صورتی چون پری
که کرده ست بر آب صورتگری.سعدی.رجوع به صورتگر شود.
💡 بوسه بر دستش زند هرلحظه چون طفلان دلم شوق چون نقش وطن را می کند صورتگری
💡 اگر بیند ترا با زلف پرچین کند صورتگری نقاش چین بس
💡 چون بود صورتگری فعل حرام زین عمل دایم مرا ننگ است و عار
💡 مکن در صورت از مانی قیاسم که من صورتگری معنی شناسم
💡 ترک آن صورتگری یکسر بکرد دیگر آن صورت بهر جایی نکرد