سروصل صاف
ویکی واژه
جمله سازی با سروصل صاف
تو دُرد آوردی و سرجوش مهرت در قدح کردم دگر از سینهٔ بی کینهٔ صافان چه می خواهی؟
در دل صاف نماند اثر تیغ زبان زخم این آینه چون آب به هم میآید
گفتمش صافی نگردد تا ننوشد باده صافی ذوق مستی تا نیابد نزد او بارش نباشد
آفرینش را همه پی کن به تیغ «لااله» تا جهان صافی شود سلطان «الاالله» را
می خورم خون جگر تا صاف شد آئینه ام پشت و رویم بود یکسان تا غباری داشتم